سلام روزگار.... (ازدست عزیزان چه بگویم گله ای....)
| ||
|
ویا ازهمه که تنهایی را بزرگترین تجربه ام کردند، یا ازخودم که اجازه دادم تا با من چنین کنند... خسته ام،از همه کسانی که در اطرافم پرسه می زنند و می خواهند به من بفهمانند که دلشان برایم می سوزد... نه! من دلسوزی کسی را نمی خواهم... اصلا... اصلا تورا هم نمی خواهم! چرا که اگر نبودی، من حال، چنین خوارو سرشکسته نبودم... این چنین غم بغل کرده وافسرده به گوشه ای پناه نمی بردم... وبا پنجره ای بسته و بخارسرد و یخ زده همدم نمی شدم... کاش این چنین آرزویم بر باد نمی رفت... کاش این چنین خسته نمی شدم که آرزوی نبودن،بزرگترین آرزویم شود... می دانی به چه شبیه شدم؟؟! به بهاری که در اوج سرسبزی اش به خزانی برگ ریزان تبدیل شده است. کاش... کاش زندگی و سرنوشت طوری رقم می خورد که این خزان برای خودش فصلی و برای من فصلی جدید می شد... اما چنین اتفاقی نیفتاد...و همه چیز آن گونه نباید می شد، شد... نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: نجواها ی شبانه من، ، برچسبها: |
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |